کد مطلب:94629 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

خطبه 212-تلاوت الهیکم التکاثر












[صفحه 538]

شگفتا كه تا چه حد منظور و مقصود فزونی طلب و فخر فروش، دور از خرد است. دریغا كه چه زیانگر و غافل بی خبری است از عذاب خدا! چه رسوائی شگرف و عظیمی! براستی دیار و شهرها را از رفتگان و گذشتگان تهی و خالی یافتند، حال آنكه در آنها جای حكمت و عبرت بود. چه عبرتی و چه حكمتی! از زمانهای بسیار دور شمار مردگانشان را بحساب آوردند، تا به فزونی ارقام آنان بر خود افتخار كنند. آیا به مغاكهای تیره ای كه پدرانشان در آنها مدفونند، بر خود میبالند و یا به شماره تباه شدگان بر یكدیگر فخر میفروشند؟ و یا از پیكرهای بی جان، و بدنهای بی حس و حركت آنها امید بازگشت دارند؟ جای تردید نیست كه باید از مردگان عبرت آموخت، نه اینكه به كثرتشان بر دیگری فخر فروخت خردمندانه تر آنست كه با دیدار آنان تواضع و فروتنی بیاموزید و دست از مببهات و لاف و گزاف، درباره آنها بردارید. حقیقت آنست كه با چشم نابینا به آنان نگریستند و درباره آنها در قعر مرداب جهل و بی خبری فرو رفتند. اگر از پهنه شهرها و ویرانه خرابه ها و متروك خانه ها این حكایت پرسند، همه آنها به زبان حال گویند كه: جملگی آنان، بی نام و نشان به زیر خاك رفتند و شما بیهوده و عبث بدنبال آن

ها، هر سو جستجو می كنید و بر بالای سرشان پا می نهید و بروی اجساد و گورشان می ایستید. میان لاشه های عفن و استخوانهای پوسیده آنان پرسه می زنید و در خانه های متروك و خرابشان می نشینید. چه روزهائی كه میان شما و آنها زمانه، میگریست و چه زود كه بر مرگ شما نیز بگرید. آنان پیشتازان پایان زندگی هستند كه نسبت به شما زودتر به سرانجام راه خود رسیدند آنان را نیز، وسائل فخر و ارجمندی و سرافرازی بود. گروهی از ایشان پادشاه و آنها را عده ای فرمانبردار بود. با این احوال، در بطن راهی برزخی، ره پوئیدند و زمین آنها را در كام خود كشید و گوشت و خونشان را مكید و بلعید. چون در گور، شبشان به بامداد رسید، جسمشان چنان جامد و سرد شد كه یاری هیچ حركتی نداشتند. آنان مخفی شدگانی هستند، كه پیدا نمی شوند. هیچ دگرگونی و آلامی، آنان را غمین و اندوهگین نسازد و لرزشهای زمین و كوهها پریشانشان نكند. غرش رعدهای مهیب را نشنوند و غایبانی هستند كه كسی در انتظار حضور و بازگشتشان نیست. مكانشان آشناست، اما محافل و مجالس، از وجودشان بیگانه است. پیش از این، در اجتماعی گرد هم بودند، اما پس از آن، پراكندگی و بیگانگی میانشان جدائی و فراق انداخت. با هم مانوس و

محبوب و مجالس بودند، اما قهری میانشان دامن گسترد. بی خبری آنها و خاموشی شهرشان، بدلیل دوری زمان و فاصله مكانشان نیست، بلكه جام شرابی نوشیده اند كه زبان گویایشان را گنگ و گوش شنوایشان را كر، و حركت و جنبششان را به سكون و آرامش تبدیل نموده است. گوئیا وصف حالشان چنین است كه: بی اندیشه سر بر خاك نهادگانند و از هیاهوی زندگی همچون خفتگان بی خبرانند

[صفحه 539]

ساكنان گورستان، همسایگان بی انس و الفتند. دوستانی هستند كه به دیدار یكدگر نروند. خویشانی میباشند كه پیوند و همبستگی میانشان پوسیده و سخن پوچی گشته، و رشته پیوستگی و برادری میانشان گسسته شده، از این رو با اینكه جملگی یكجا گرد هم آمده اند، تنها و بی كس و بیگانه اند. با همه دوستی و الفت كه با هم داشتند، اینك از هم دورند. نه در شب امید روز دارند و نه در روز، در انتظار شبی هستند. آخرین شبی و یا روزی كه منجر به موتشان گشته، برایشان جاودان مانده. آلام و سختی های آن سرا را، بسی دشوارتر و مشكلتر از آنچه میپنداشتند و از آن در هراس بودند، می یابند. كیفر و پاداش را برتر از آنچه تصور میكردند می بینند. مسیر زندگی نیكوكار و گناهكار، تا سرانجام جاودانشان معلوم است و هر یك را سرانجامی است در غایت نیكوئی و یا نهایت درد و رنج. اگر آنان پس از مرگ یارای سخن گفتن داشتند، بی تردید از توصیف آنچه دیدند عاجز بودند، هر چند كه آثارشان محو و كسی از چگونگیشان آگهی ندارد. با اینحال چشمانی كه عبرت پذیرند، آنانرا می نگرند و گوشهای شنوای حقیقت، سخن آنها را می شنوند كه آنها بی این دو، در سخن آمده و می گویند: آن چهره های شاداب و ز

یبایمان، بسی زشت و كریه گردیده، و آن تن های نرم و لطیفمان، چروكیده و بی جان شده، جامه هامان ژنده و پاره است و تنگی خوابگاه گور، ما را سخت برنج و عذاب كشید. وحشت و ترس، میراثمان است و در ویرانه خانه های خاموش، آشیان داریم. بدنهای لطیف ما، خشن و ناهموار و سیمبهای دلفریبمان، زشت و خوفناك و مدت درنگ در چنین لانه هائی ترسناك، بسی دراز گشته است اندوهمان نقصان نیابد و تنگی گورمان فراخی نپذیرد! پس اگر با اندیشه های روشن، حال پریش آنان را در ذهن تصویر نمائی، و یا پرده جهل از برابر دیدگانت بكنار رود، خار و خونابه اندوه را در چشم و دلشان خواهی دید كه برای هر یك از آنان، رسوائی و گرفتاری و حالتی است كه هرگز تغییر نكند و سختی و مشكل كارشان آسان نگردد. آری، گوشهای این گور آشیانان گنهكار، بر اثر وجود جانوران خاكی كر شده و كاسه چشمشان با سرمه خاك، كور گردیده. زبانهای پر تحرك و آزار سازشان، پاره پاره شده و دلهای زنده و بیدارشان، در سینه خموش و خفته گشته و از تپش باز مانده است. و سرانجام در هر عضوی از اعضایشان، پوسیدگی و زشتی راه یافته، و بدینسان راه نابودیشان هموار شده است. حال آنكه تسلیم محض هر عذابند و دیگر برای دفاع از خو

د، دستی و برای نالیدن از درد، دلی ندارند

[صفحه 541]

چه بسیار كه خاك، اجساد زیبا رویان و گرانمایگانی را در خود فرو كشیده و نابودشان كرده كسانیكه روزی در همان خاك، از نعمات بسیار برخوردار بوده، و بساط عیش و عشرتشان گسترده و از عشق مدام، سرمست بوده اند. در اندوه، شادمانی میكردند و چون دریغشان می آمد كه بساط نوشین و شیرینشان به شرنگ خفت و ذلت مبدل شود، اگر غمی بر كسی از آنها می آمد، از سر بازیچه و تفریح و تفنن، دل به كارهای بیهوده می بست. در چنین حالی سرخوش از اینكه میپنداشت جهان آرزو رامش، و شیرین خنده های لذت آور بكامش هست، ناگاه روزگار، او را لگدمال خار غمهای خویش كرد، و با یورش انواع مصائب، قدرتش را در هم شكست و چنگ و بال مرگ در كمین نشسته، گریبانش گرفت. سرانجام، رنجی كه از عظمتش بی خبر بود، وجودش را در برگرفت و با اندوهی نهان كه پیش از آن از چگونگی اش آگهی نداشت با او جلیس و انیس گردید و نیروی تنش، به ضعف و سستی بیماریهای گوناگون دگرگون شد. با این احوال، باز هم به بهبودی و باز یافتن توان پیشین خود، اعتقادی و ایمانی داشت. از این رو، شتابان رو بسوی طبیبان نهاد. به تجویزشان كه علاج گرمی به سردی، و بر طرف شدن سردی به گرمی بود، عمل نمود. اما داروی سر

د، بیماری تب و گرمی او را بهبود نبخشید، بلكه بر لهیب و سوزش آن گرمی و تب، افزوده شد و هیجان و التهاب درد بالا گرفت. هیچ داروئی كه با چنین مزاج ها سازگار است، در وی تاثیر نیافت، بلكه كیفیات گوناگون درد را بشدت فزونی بخشید. تا اینكه طبیبش امید از او برید، و سرانجام پزشك و پرستار از مداوای او خسته شدند، و فراموشش نمودند. زن و فرزند و غمخوارش از توصیف و تكرار چگونگی دردش، زبانشان خسته شد. رفته رفته در كنارش، نجوای نومیدی سر دادند و رازی نهفته را، كنار هم و برای هم آشكار كردند. یكی میگفت: حالش همین است و امیدی به بهبودیش نیست و دیگری میگفت: باید به خوب شدنش امیدوار بود. سومی بر مرگ او دیگران را تسلی میداد و میگفت: گذشتگان را بیاد آورید و فراموش مكنید كه باید مرد... و در این هنگامه ها و پریشانگوئی ها، بیمار، بر بال مفارقت از دنیا و دوری از دوستان می نشیند، غمی بزرگ در جانش خانه میكند و از هوش و فهم میرود و رطوبت زبانش بخشگی میگراید. چه بسیار سوالاتی را می شنود و از پاسخ دادن عاجز است. چه بسا آوای دردناكی كه قلبش را می آزارد و آنرا می شنود، اما چون توان سخنش نیست، گوئیا ناشنواست و چیزی نمی فهمد، و آن آوا و سخن از

كسی است كه مانند پدر، او را احترام مینموده و یا همچون فرزند خردسالی است كه با او مهربان بوده است.... و بی تردید، مرگ را حالات و مشقاتی است كه توصیف و تفسیرشان بسی مشكل است و دشوار، و حقیقتی است كه اندیشه جهانیان از درك آن عاجز است


صفحه 538، 539، 541.